آكِل: خورندهأباحَ (يُبيح، إباحةً) : حلال كرد، روا داشت
أبدَي (يُبدى،إبداءً) : بيان كرد،اظهار داشت
أدنَي: پست تر، پست ترين
أذنَبَ: گناه كرد
اِستَحَلَّ (يَستَحِلُّ، استحلالاً) : حلال كرد
أسَرَّ (يُسِرُّ، إسراراً) : سخني را پنهاني گفت
أغارَ (يُغير، إغارةً) : حمله كرد، شبيخون زد
إلتَفَّ عَلَيه (يلتَفُّ، التفافاً) : گرد آمد بر او
أنَي ( يأنـى،أنْياً) : فرا رسيد «مترادف حان»
بَدَرَ (يبدُر، بُدوراً) : سر زد، آشكار شد
بَطْش: زور
بُطون: شكم ها «جمع بَطْن»
بؤساء: بينوايان «جمع بائس»
جَريح: زخمي « براي مذكّر و مؤنّث يكسان است جمع آن جَرحَي»
جَنَي (يَجنـى ،جنايةً) : جنايت كرد، مرتكب شد
جياع: گرسنگان « جمع جَوْعان»
حائط: ديوار « مترادف جِدار، جمع آن حِيطان»
حَرَقَ ( يحرُق، حَرْقاً): سوزاند
حَقائب: كيف ها،ساك ها ،چمدان ها «جمع حَقيبة»
حَلَّ بِنا (يَحِلُّ، حُلولاً) : نازل شد بر ما
خَطَفَ (يخطَفُ، خَطْفاً) : ربود
خَلَف: جانشين، فرزند، فرزند درستكار
خَنَقَ (يخنُقُ، خَنْقاً): خفه كرد
دُبّ: خرس « جمع آن دِبَبَة»
دِعام: ستون ها « مفرد آن دِعامة است»
دِماء: خون ها «جمع دَم»
ذابِل: پژمرده
ذَبيح: سر بريده « ذبح شده»
سَلَفَ: پيشينيان
صُمْت: خاموش، سكوت
طَريح: بر زمين افتاده، «جمع آن طَرْحَي»
عَبَأ (يَعْبَأ، عَبْاً) : اهميّت داد
عَزَفَ (يعزِفُ،عَزْفاً) : اعراض كرد، روي گرداند
عُشْب: علف، چمن « جمع أعشاب»
فَصيح: شيوا
فَطِنْ: بيدار شده از بي خبري
فَلاة: دشت، بيابان
قائمة: ستون ليست، فهرست، صورت حساب
قائمةُ القِيمَ: ستون ارزش ها
قَتيل: كشته « مذكّر و مؤنّث آن مشترك است. جمع آن قَتْلَي»
قِدْم: قديم، گذشته
كُرَةُ القَدَم: فوتبال
كَفَّ (يكُفُّ، كفّاً) : دست برداشت
لاحَ (يلوحُ، لَوْحاً) : پديدار شد
لا عاشَ: زنده مباد
لَزِمَ (يلزَمُ، لُزوماً) : ترك نكرد
لَزِمَ الشئ: لازم بود، واجب بود
لَزِمَ الصُّمت: سكوت اختيار كرد، خاموش شد
مُتَنازع: درگير
مُذئِب: گناهكار
مَساوِئ: بدي ها
مَسغَبة: گرسنگي «مترادف جُوع»
مُصارَعَة: كُشتي
مُضطَهِد: آزار ديده و ستمديده
نَزاهة: پاكدامني و عفّت
نُرهة: گردش
نَظْرَة: ديدگاه
نمِر: پلنگ<جمع أنمار>
هَزَّ (يَهُزُّ: هَزّاً) : تكان داد
هَناء: خوش وگوارايي
يَسار: چپ، «متضاد يَمين»
يَعيش: زنده باد
پاسخی بگذارید